چه سخت است دختر بودن ...
گاهی اشک دارم و گاهی خنده ...
گاهی با وقار میشوم و گاه از ته دلم سراپا محبتم را نثار کردن ...
گاهی بالشتم از هق هقهای شبانهام بوی غریبگی میگیرد و گاه دستانم از آرامش عشق احساس زندگی ...
گاهی ساعت ها پشت به دیوار به ساعت کوکیام خیره میشوم ...
گاهی زل می زنم به نظراتی که تا چند ماه پیش تمام هستی و بود و نبودم بود اما حالا جز بارون بارون اشک چیزی برایم ندارد...
چه سخت است دختر بودن وقتی احساس خلاء میکنم از محبت و از عشق ...
چه سخت است دختر باشم و کوه نداشته باشم کوهی مهربان و بلند برای تیکه کردنم ...
احساست،همه و همه مال دیگری است جز من ...
من و تنهایی هام فقط جایی در خاطراتت خوش کرده یا بهتر است بگویم اشغال کرده ایم البته برای من رد پای خاطرات اند برای تو کوله بار درد معروف ِ ...
باید بپذیرم تو مال دیگرانی ، عطرت ، دستانت ، احساست و .... ق ل ب ت
آری! باید بپذیرم تو مال دیگرانی و جای نداشته من خیلی وقت است پر شده ، قرارمان این نبود ، این همه غم و دلتنگی و تنهایی و اشک سهم من باشد و تو سهم دیگری شوی ...
پس انصافت کجاست؟ چگونه راحت میخوابی؟ چقدر راحت آدم ها را تعویض میکنی آن هم فقط به جرم تکراری شدنشان! من بالشتم عوض می شود خوابم نمی برد آنوقت تو ...
لبه ی پرتگاه زندگی ام بودم،مطمئن بودم دستم رو نمی گیری اما حتی 1 صدم فکر نمیکردم خودت هُلم بدی ...
گاهی سر بزن!! گاهی به دل شکسته ی من هم فک کن ...
یادته بهم گفتی : "می دونم ، تو یکی از کوه هم قوی تری "
اشتباه اشتباه میکردی، آره قوی بودم اما نه وقتی که خودم بدرقه ات میکردم ،نه اون وقتی که از ته دلم دعا کردم باهش شاد باشی ، نه وقتی که باروون بارون اشک پشت پات می ریختم به امید اینکه برگردی ... نه از قلبم چیزی نمیدونستی ...
فک کنم از همه غریبهتر شدهام برایت ،اگه قلبم رو می خوندی هیچ وقت حتی به فکر رفتن نمی افتادی ...
عیبی ندارد ، حالا آنقدر وقت داری که به شادی کردن در نبودن من فکر کنی! میخندانمت؟
آری بخند بر من و بر ساده لوحیم! فدای سرت ، روزی انتقامم را میگیرم ، از تو و حتی از خودم ، از آنچه که بودهام!
احساس میکنم تهی از احساسات شدهام در صورتی که تقویمم برای بازگشتت لحظه شماری میکند!
آنقدر پرشدهام که میترسم لبریز شوم ، پر شدهام از نبودنت ...
صبحها که بیدار می شوم ، قبل از هر کاری سلامی از جنس تنهایی را به حجم پرطراوت نبودنت نثار میکنم و سعی میکنم تا آخر شب به خودم بفهمانم که تو مال دیگرانی ، آری تو سهم دیگرانی پس متقاعد میشوم کمتر بودنت را کنار خودم تصورکنم ...
دلم میخواهد نامه بنویسم ، هم پاکت هست،هم تمبر،هم یک دنیا حرف فقط کاش گیرنده ی این نامه جایی منتظر بود ...
روزهای زیادی گذشته است ، در دلم غوغایی است، غوغایی سخت از جنس شکستن، از جنس فاصله ...
به تو فکر میکنم، میخواهم یاد خفتهات را بیدار کنم، یاد بامزگی های شیرینت ، یاد اذیت کردن هات ...
یاد آن روزها که درس میخواندم تا با نمرات 20 ام خوشحالت کنم ...
آن روزها هم مثل الان تنها و تنها به تو فکر میکردم ...
آن لحظهها که تو غرق محبت به دیگری بودی، من در یادم غرق محبت به تو بودم ...
آن لحظهها که تو ساز میزدی و من در دلم برایت میخواندم ...
از عشق درونم میخواندم و بدون هیچ عشوهای درِ قلبت را میکوبیدم، اما تو باز نکردی ...
زمان میگذرد و دیگر من منتظر بالا آمدن از پلههای احساست نیستم ...
گذشت آن لحظهها که وقتی مزه ای می پراندی ، قلبم از شوق آتش میگرفت ...
دیگر حتی صدای سازت هم نمیتواند سکوت نبودنت را بشکند ...
نیستی، در دلم نیستی ...
نه اینکه نیستی ، نباید باشی ...
یادت آتش گرفت ...
یاد خفتهات دیگر بیدار نشد ...
قلبم پر شد از نفرت عشقت ...
نه اینکه نفرتی واقعی باشد نه تنها نفرتی از روی اجبار و به اصرار دوستان ...
هميشه سعي ميكردم ازم نرنجی ، بدون اینکه فک کنم تو بيشترين رنج را به من هدیه کردی ...
هيچكس در زندگي ام بيشتر ازخسارتي كه براي رسيدن به تو،به خودم زدم، بهم ضربه وارد نكرده بود حتی خودت ...
تو ديگه چرا رفيق؟
تو چرا من را تنها گذاشتي و رفتي؟
تو كه روي دوستيات ميشد هميشه حساب كرد؟
تو كه بيهيچ ادعايي هميشه من را همراهي ميكردي چرا؟
تو كه هم در لحظههاي خوش بودي هم ناخوش چرا؟
تو كه خاكي بودنم را ارزش ميدانستي چرا؟
تو که قدر خنده ها و اشک هام رو می دانستی چرا؟
رفتي جزو از ما بهتران چرا؟ هان؟!
خوب حداقل دليل رفتنت را توضيح بده. چرا پرتقال؟! واقعا چرا؟ تو كه پسته و اووكادو نبودي!
چرا تو يك دفعه شدي كيلويي چهار هزار و هشتصد تومن؟ چرا هان؛ بگو چرا؟
ناجوانمردانه رهایم کردی یادت رفته بود مسولیتی داری در قبال اهلی کردنم !!!!
اما نه تو کینه ای نبودی ، پس دلیل این خنجری که به قلبم زدی این بود که به شرط چاقو دل می بردی ؟؟؟
نمیدانم چه حالی داری ...
نمیدانم کجایی ...
حتی نمیدانم شادی یا غمگین ...
میدانم که دیگر همه چیز تغییر کرده است ...
میدانم که دیگر تو نیستی، ولی بدان هنوز هم دوستت دارم ، هنوز هم آرزویم سلامتی و شادابی توست ...
بدان که هر شب در کنج همین اتاق خالی و سرد، چشمانم را میبندم و از این روزهای ساکت به آن روزهایی سفر میکنم که تو هنوز بودی ، آن روزهایی که هنوز نبودنت را لمس نکرده بودم ...
به گذشته سفر میکنم و بار دیگر تو را در کنار خودم میبینم ...
بار دیگر اذیتم می کنی ، از آن اذیت کردن هایی که دل من برایش قنج می رفت ...
آری، در خاطراتم هنوز هم مهربان و خنده رویی عشق من ...
نمیدانم این شبها تا کجا ادامه دارد ...
نمیدانم این گریههای شبانه کی امانم را خواهد برید ، فقط میدانم که روزی به آرزویم خواهم رسید ...
روزی که دیگر پایان تنهاییهایم باشد ...
روزی که یکبار دیگر آمدنت را ببینم و دیگر چشمهایم را برای همیشه ببندم و هیچ وقت باز نکنم ...
قطره اشک های دلم را بر صورت بی جان کاغذ نقاشی می کنم ، ابر بی باران چترم را خیس کن ...
آری دوستانم مرا به خنده های بلند می شناسند و این بالشت بیچاره به هق هق گریه هایم ....
چرا معنی لبخند هایم را نمی فهمند و لبخند های غمگینم را به پای شاد بودنم میذارند ،نمی دانند خنده هایم شکلاتی است ولی زیادی خالص تلخ ِ تلخ !!!
با شوق تمام وبا هزاران امید،حلقه های عشق را یکی پس از دیگری دور قلب خودم چیدم ، دیگر راه خروجی وجود ندارد،او می تواند ساده بگذرد ولی من .... تا همیشه میان زنجیر عشق او محبوسم،تا پایان عمر...
مادربزرگ دعایت گرفت ، دلم زود پیر شد ...
مهلانوشت :من دیگه عین هم سن و سال هام که هزارتا آرزو دارن نیستم ،من تنها یه آرزو دارم : شبی بخوابم و دیگه بیدار نشم تا نبینم ، تا نشنوم ، تا نشکنم ...
خدای مهربونم تو از من یه جان طلب داری و من یک آرزوی از یاد رفته که تموم زندگیم بود ، طلبم فدای سرت ، جون هر کی دوست داری بیا طلبت رو بگیر ...
مهلایی که همیشه نقل مجلس ها بود و خنده از رو لب ها ی قشنگش نمی رفت ...
مهلایی که سنگ صبور همه بود ...
مهلایی که یه وقتایی درسش عالی بود ...
مهلایی که سر فتنه ی همه فتنه ها بود ...
حالا اون مهلا مدت هاست زندگی نمی کنه و فقط ادامه میده ،هیچ کس بعد هیچکس نمرد اما خیلی ها عین من بعد خیلی های دیگه زندگی نکردن ...
مهلای مهربون تو حالا ذره ذره آب شده ...
نمی دونم چرا فقط خواستم یکی از هزاران نوشته ام رو توی روز تولدت بنویسم ...
من مهلا بریده ام از اعتماد شکسته و قلب خسته ...
به کلاغ ها زیر میزی میدم که زودتر قصه ام رو تموم کنند اما اون ها چه ناجوانمردانه عطر همیشگیت رو برام میارن ...
دلم رو جا گذاشتم ،هر که یافت مژدگانیاش تمام زندگیم !!!
نه این التماسی برای برگشتنت نیست ،من عشق رو گدایی نمی کنم ...
هییییییییییییس میذارم بری ، ماندن التماسی نیست !!!
وقتی رفتی در چشمات خواندم این غریبه در قلبت جای مخصوصی دارد پس اگر دریا را هم به پایت میریختم بر نمیگشتی ...
سریعترین نقاشی بودی که تو عمرم دیدم،در یک چشم بهم زدن که نه،در یک لب باز کردن،تمام زندگی ام رو سیاه کردی ...
کلاغ ،به خانه ات برس ...
قصه ی من مدت هاست تمام شده ...
یکی تمام بودن و نبودن هایم را یک جا برد ...
اگه یه جاهایی تند رفته بودم امیدوارم نارحت نشده باشی و من رو ببخشی ...
هر جا که هستی و خواهی بود دعای من توی روز تولدت بدرقه ی راهت ... مواظب خودت باش
از ته دلم میگم : تولدت هپی مپی ...